کتاب های جولیان بارنز؛ نظاره خاطره از منظر داستان
به گزارش وبلاگ سایه، بیشتر قریب به اتفاق مردم نمی دانند چرا برخی آدم ها نویسنده می شوند. یعنی شور و شوق نوشتن آن قدر در آن ها زیاد می گردد که باید قلم به دست بگیرند و کلمات را روی کاغذ بیاورند و خلاص شوند.
از اتفاق، جواب دادن به این سوال برای نویسنده ها هم سخت است. به چهره آن ها هنگام پاسخ دادن به این سوال دقیق شوید. تقلا می نمایند تا حسی که وا می داردشان کلمات را روی کاغذ بیاورند، بیان نمایند.
لابد جولیان بارنز را می شناسید. نویسنده و منتقد برجسته بریتانیایی که جستارنویس و قصه نویس معرکه ای است، اما او هم در مقابل سوال چرا نویسنده شدی؟ یا چرا می نویسی؟ سپر می اندازد. به نظر می رسد برترین راه برای پیدا کردن علت نویسنده شدن او مرور زندگی و کتاب هایش باشد که در ادامه معرفی می کنیم.
19 روز از آغاز سال 1945 گذشته بود. جنگ دوم جهانی خون ریز و ویران گر پیش می رفت. اما خانواده بارنز در حومه شهر لستر در مرکز بریتانیا در محله ای آرام غرقِ مطالعه و تدریس زبان فرانسه بودند که فریاد همسر باردار آقای بارنز سکوت را شکست و ورود فرزند را نوید داد. چند ساعت به انتهای شب مانده بود که پسری با چشم های رنگی که جولیان نامیده شد فریادزنان حضورش را گفت.
والدین اش برایش قصه می خواندند تا بخوابد. پسر که کم کم به صدا، نور و افراد واکنش نشان می داد، بالافاصله بعد از شنیدن صدای مادر و پدر به سوی آن ها برمی گشت و نگاه شان می کرد. جولیان که لالای مادرش قصه هایی بود که در گوش اش نجوا شده بود، دستش را به قفسه کتابخانه گرفت و ایستاد. اولین قدم ها را به سوی اتاق کار و مطالعه والدین اش برداشت. اسباب بازی هایش نه ماشین، توپ فوتبال، آچار و پیچ گوشتی که کتاب، مجله، قلم و کاغذ بود.
او که پرورده فضای ادبی - هنری بود که والدین اش ساخته بودند، بعد از ورود به دبستان دلبسته ادبیات فرانسه شد. بی وقفه مطالعه می کرد و هیچ وقت نویسنده شدن وسوسه اش نکرد. اما مادرش می گفت پسرش تخیل قدرتمندی دارد و روزی خواهد نوشت.
بعد از اتمام تحصیل در دبیرستان city of London school به کالج مگدالن آکسفورد رفت و در رشته زبان های اروپایی فارغ التحصیل شد.
سه سال به عنوان دستیار فرهنگ نویس در موسسه فرهنگ آکسفورد مشغول کار شد. وقتی در مجلات نیواستیتمن و نیوریویو مرور کتاب می نوشت از اختلال خجالت حاد رنج می برد. در جلسات هفتگی صم بکم گوشه ای می نشست تا جلب توجه نکند. بین سال های 1979 تا 1986 در تلویزیون و هفته نامه آبزرور کار کرد.
بارنز که هیچ وقت نوشتن رمان وسوسه اش ننموده بود، اولین قصه اش زیر عنوان مترولند را در ابتدای دهه هشتاد میلادی منتشر کرد. او که تا دو دهه بعد از آن بیش از دوازده رمان به دست داده بود، انتشار رمان درک یک خاتمه زندگی اش را متحول کرد. جایزه معتبر من بوکر را برد و نام اش بیش از پیش مطرح شد.
نویسنده و جستارنویس بریتانیایی بعد از دهه ها قلم زدن در مطبوعات و خلق انبوهی قصه و جستار به گونه ای می نویسد که آثارش سرشار از بداعت، رویاپردازی، توضیح وقایع و جزئیات است که خواندن شان عیش مدام است.
در ادامه هفت اثر جولیان بارنز را معرفی می کنیم:
هیاهو زمان
این اثر در خصوص زندگی دمیتری شوستاکوویچ، آهنگساز روس دوره شوروی است. از او به عنوان یکی از نوابغ هنر شوروی نام برده می گردد. این کتاب رمانی هیبریدی، ترکیبی از داستان و زندگی نامه، است. کتاب رابطه پیچیده شوستاکوویچ را با حکومت کمونیستی شوروی بیان می کند. آثار این آهنگساز پیش از آن که به حزب کمونیست بپیوندد ممنوع بود.
شوستاکوویچ در سال 1936 سی سال بود. او در این سال ها که تصفیه های استالین آغاز شده بود، اپرای لیدی مکبث ناحیه متسنسک نوشت که تحسین فراوانی برانگیخت و رهبر شوروی را واداشت به تماشا اش برود؛ اما استالین از آن خوش اش نیامد. فردای آن روز، روزنامه پراودا مقاله ای در مذمت آثار این موسیقی دان منتشر کرد؛ اتفاقی که زنگ خطر را برایش به صدا درآورد. از آن پس، شوستاکوویچ در هراس زندگی کرد.
در بخشی از این رمان می خوانیم:
درک یک خاتمه
این رمان جایزه معتبر من بوکر را نصیب نویسنده اش کرد. تونی وبستر، شخصیت اصلی کتاب، که اکنون مردی ست پا به سن گذاشته، بر اثر دریافت وصیتنامه دوستی قدیمی، با استناد به سخن کی یرکگور فیلسوف دانمارکی که می گوید: زندگی را فقط رو به عقب می توان فهمید، اما رو به جلو باید زیست. در پی فهم و ادراک رو به عقب زندگی اش برمی آید و خاطرات گذشته را بازخوانی می کند. در آغاز به نظر می رسد که چالشی پیش رو نیست و داستان زندگی را می توان با به یاد آوردن خاطرات در قالبی منسجم روایت کرد اما هر چقدر که داستان جلو می رود تونی متوجه می گردد که آنچه در حافظه می ماند همواره آن چیزی نیست که شاهدش بوده ایم. تونی بازخوانی خاطراتش را از دوران نوجوانی آغاز می کند و رخدادهای مهم زندگی خود را به ترتیب روایت می کند. دوستی ها، قهرها و آشتی ها، بحث های فلسفی راجع به معنای زندگی، مفهوم زمان و تاریخ، کار و بازنشستگی،ازدواج و طلاقی محبت آمیز، روزمرگی و پا به سن گذاشتن؛ یعنی خاطراتی که باید شکل گیری شخصیت کنونی تونی را توجیه نمایند. او در خلال بازخوانی خاطرات با ضعف حافظه و عدم قطعیت روبرو می گردد. تناقضی ناشی از تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک. تناقضی دردناک که باعث می گردد تونی خود را قضاوت نموده و در اصالت خاطراتش تردید کند و در نهایت برای فهم واقعیت مصمم گردد. اما فهم واقعیت چه نتایجی در پی خواهد داشت؟آیا خاطرات صرفا برساخته فکر ما نیستند؟ آیا این خاطرات را طوری بازسازی ننموده ایم تا با واقعیت روبرو نشویم و زندگیمان توجیه پذیر و تحمل پذیر گردد؟ این گونه سؤالات در فرایند داستان فکر خواننده را به خود مشغول می کند و او را دعوت می کند که درباره تأثیر رفتارهای اکنونش بر آینده خود و دیگران تأمل کند؛ تأملی که ممکن است او را از احساس گناه و ندامت در آینده مصون نگاه دارد. ممکن است.
در بخشی از رمان درک یک خاتمه می خوانیم:
عکاسی، بالون سواری، عشق و اندوه
پَت کاوانا، همسر و کارگزار ادبی جولین بارنز، سال 2008 از تومور مغزی مرد و سه چهار سال بعد بارنز نوشتن این کتاب را تمام کرد که تأملی ست طولانی در باب عشق و اندوه و بازجستن روبروه آدمی با مرگ: آن چه عشق به ما می بخشد و سبب می گردد حس کنیم می توانیم از گلوله ها جاخالی دهیم همان طور که سارا برنارد ادعا می کرد بین قطرات باران جا خالی می دهد، و آن چه عاقبت سر و کله اش پیدا می گردد: این که هر داستان عاشقانه بالقوه داستانِ اندوه نیز هست، اینکه عاقبت یکی از ما دو نفر پیش از آن یکی می میرد…
در بخشی از کتاب عکاسی بالون سواری عشق و اندوه می خوانیم:
چشم پاینده
فکر می کنم جولیان بارنز را می شناسید. او در میان اهل فکر و کتاب خوان ها به خاطر رمان های مشهورش، درک یک خاتمه، فقط یک داستان، هیاهوی زمان، طوطی فلوبر و آرتور و جورج شناخته شده است. اما این نویسنده زبردست، جستارنویسی درجه یک است که کمتر به آن پرداخته شده.
بارنز در این اثر چهارصد و بیست و شش صفحه ای از چشم یک رمان نویس به نقاشی های مورد علاقه اش که در قرون نوزدهم و بیستم خلق شده نگاه نموده است. نویسنده از خاطره، تاریخ، روایت، خاطره پردازی و قصه پردازی اکسیری می سازد که با استفاده از آن توضیحی از اثر هنری به دست می دهد که دامن گیر است.
بعضی از جستارها به یک تابلو اختصاص دارد. در بعضی دیگر سبک و جایگاه تاریخی هنرمند موضوع اصلی است و کوشیده می گردد تندیسی کلی از نقاش پیش روی مخاطب قرار بگیرد. در بخشی از کتاب نیز جستارنویس صحبتی از تابلوهای هنرمندان نمی کند چون نوشتن درباره آثار انتزاعی کاری سخت است. بارنز در کنار تفسیر آثار مورد علاقه اش به تضادها و شباهت ها، توجه به امور روزمره، انسان ها، اشیاء و روابط میان فردی می پردازد. این کتاب با توجه به این که جنبه تخصصی ندارد به علاقه مندان ادبیات نیز توصیه می گردد.
در بخشی از کتاب چشم پاینده می خوانیم:
آرتور و جورج
بارنز در مقام نویسنده پیش از این رمان دو جور داستان نوشته است: داستان پلیسی، و درام روان شناختی. در هر دو ژانری که قلم زده است از دانش وسیع لغت شناسی اش آزادانه، اما به قاعده، بهره برده است. برای او هر لغتی که به کار می برد تاریخی دارد. نمی خواهد خواننده را درگیر وسواس لغت شناسانه خودش بکند، اما آدم آن وسواس را حس می کند. ابداً ملانقطی نمی نویسد، اما در لغت انگلیسی ملاست. این وجه را در آرتور و جورج بیشتر می بینیم. توجیه دقیقی هم دارد. آرتور و جورج نه کاملا داستان پلیسی ست، نه کاملا درام روان شناختی . هر دو را در خود دارد، به اضافه چیزی تازه: تاریخ. رمانی ست تاریخی که در آن درون مایه پلیسی با درون مایه درام روان شناختی به هم آمیخته اند. در روایت هم این کتاب نحو منحصربه فردی دارد. قصه ای آشنا را با چنان روایت سیال و مجذوب کنندهی نقل می کند که انگار رو مبل لمیده ای و داری فیلمی هیجان انگیز می بینی. این تجربه را نمی توان با تماشا سریالی که از آن ساخته اند به دست آورد، چون فیلم قابلیت آن را ندارد که وسواس لغت شناسانه ای را مصور کند که نویسنده در این کتاب به سبب وجه تاریخی قصه از آن به کمال بهره برده است. نکته مهم در نوشتن رمان تاریخی پیروز این است که اثر ورای تاریخ به ادبیات پیوند بخورد. لازمه چنین پیوند مبارکی میان تاریخ و ادبیات هم توازن و تعادلی ست که می باید میان واقعیت و خیال برقرار باشد. معروف است که قاضی زمان است؛ اگر روزی آن قاضی اسرارآمیز حکم کند که آرتور و جورج برترین اثری ست که بارنز نوشت، به احتمال فراوان در توجیه خواهد گفت: چون رمانی مجذوب کننده است، نه به وسیله واقعیت خارج شده است نه به وسیله خیال، و با نقل داستان آن طوفان اخلاقی حقوقی عظیمی که نویسنده بزرگ، سر آرتور کانن دویل، در اوایل سده بیستم در جامعه انگلستان ایجاد کرد، هم چهره نویسنده را مصور می کند، هم چهره مخلوق بزرگ او را که دیگر در عالم خیال بازنشسته شده بود: شرلوک هولمز. اما فقط این نیست. هم زمانی و شباهت طوفان اخلاقی ملهم از تراژدی جورج ادلاجی با طوفان اخلاقی دریفوس در فرانسه… خب، باید خودتان بخوانید. شورانگیز است.
در بخشی از رمان آرتور و جورج می خوانیم:
فقط یک داستان
نیچه گفته است: آن چه از سر عشق اتفاق می افتد، فراسوی نیک و بد است.
عشق مرزهای اخلاق و عرف اجتماعی را در هم می نوردد و برای بروز یافتن هیچ چهارچوبی نمی شناسد. جولین بارنز فقط یک داستان را با یک پرسش آغاز می کند: ترجیح می دهید نصیب تان عشق بیشتر و رنج بیشتر باشد یا عشق کمتر و رنج کمتر؟ به نظرم در نهایت تنها سؤال واقعی همین است. اگرچه این پرسش از همان اول متناقض و سفسطه آمیز به نظر می رسد، خاصیتی را نشان می دهد که عشق با آن شکل گرفته و بر پایۀ همان تناقض رشد می کند.
بسیاری از ما فقط یک داستان داریم که ارزش تعریف کردن دارد. منظور این نیست که در زندگی هر فرد فقط یک اتفاق رخ می دهد. داستان های بی شماری در زندگی مان رخ می دهد که می توانیم برای دیگران بازگویشان کنیم. اما دست آخر فقط یک داستان است که از همه داستان ها مهمتر است و در نهایت فقط همین یک داستان است که ارزش روایت و تعریف کردن دارد.
رمان روایت گر چنین داستانی است. داستان پیامدهای نخستین عشق که همیشگی است. جولین بارنز، همچون دیگر اثرش، درک یک خاتمه، همراه پل، راوی داستان، ما را به سفر در گذشته شخصیت داستانش می برد.
نویسنده مانند استادان اعصار گذشته، با نگاهی همه جانبه و کلی نگر به آنالیز و کندوکاو در نخستین ارتباط عاشقانه پل می پردازد. او موشکافانه به واکاوی عشق و نکات و جزئیات کُشنده و زندگی بخش پیرامون عشق می پردازد و خواننده را به تفکر درباره داستان ها و داستانِ داستان های خودش وامی دارد. از این منظر شاید بگردد گفت که فقط یک داستان اثری است درباره فلسفۀ عشق.
داستان عشقی غریب که مرزهای اخلاق و عرف اجتماعی را در هم می شکند و هیچ چهارچوبی را برنمی تابد. عشقی غیرمتعارف که سرزنش جامعه را باعث می گردد و خارج از قواعد مرسوم زندگی نمود پیدا نموده است. و مگر عشق همواره خصلتی عصیان انگیز و مخاطره آمیز ندارد؟ جولین بارنز با روایتِ جسورانه اش پاسخ می دهد.
در بخشی از رمان فقط یک داستان می خوانیم:
طوطی فلوبر
این رمان حاصل علاقه شدید نویسنده اش به گوستاو فلوبر است. هرمان شخصیت اصلی قصه پزشکی فرهیخته و دلبسته فلوبر است. او برای گگرددن رازی که ابتدا کم اهمیت می کند، در دل زندگی، شخصیت و آثار فلوبر غرق می گردد و حقایق زندگی و عقایدش را با رازهای دنیای گوستاو فلوبر درهم می آمیزد.
در بخشی از رمان طوطی فلوبر می خوانیم:
منبع: دیجیکالا مگ